اکنون، درست همین لحظههاست که عجیب هم کشدار شده.کسی ایستاده بالای سر زندگیام و به کسی میگوید: «ارّه را بیار بالا». کسی میگوید: «آوردم». کسی میگوید:«تندتر» و کسی میگوید:«تندتر آوردم» … تندتر اما نمیآورد. صدای پاهاش بیشتر از یکسال است که از دالان تنگ و تاریک شنیده میشود. تق. انگار هزااااااار سال فاصله دارد تا تق بعدی. باز هزااااااار سال و تق. کشدار و ممتد. گردن دراز کردهام ساقهای لاغرم را ببینم، میانهی تخیل درد و خون و فریادهایی که خواهم کشید؛ آنطور که حنجره را پارهپاره و لایهلایه میکند، دیدن شکل پاها جان میدهد به تصویر ذرّه ذرّه بریدهشدنشان زیر خشاخش ارّه. تازه کاش فقط ساقها بود، بازوها هم هست و گردنم. گمانم آنجا همانوقتی است که دیگر میمیرم. بریدن گردن کار را تمام میکند. آدمِ دست و پا بریده چطور جان میدهد؟ کاش اصلن پیش از بریدن گردن مرده باشم از درد، یا بیهوش اقلن.
ارّه را میآورد بالا. کندتر میآورد.
پ.ن: ملهم از رمان رندهشدهی روزگار دوزخی آقای ایاز، رضا براهنی
زندگی هامان چنان در هم پیچیده و تنگ و وحشت انگیز شده است که تخیل هامان از مرز تن هامان فراتر نمی رود. تو گویی خودمان آدمهای رمان ها و داستان های تراژیکیم. ما از درد به خودمان چسبیده شدیم تخیلمان نیز. و این شاید مهمترین دلیل نداشتن نویسنده ی خوب در نسل عجیب ماست. نسلی که در مرز تنش گرفتار افتاده است. نسلی که در عین حال که درخشانترین و فشرده ترین عواطف را در نوشته های شخصی و شرح حالها منعکس می کند اما در نویسنده بودن درمانده است. فراتر رفتن از مرز تن مازادی است که آزادی تضمینش می کند…
]iچه تصویر دهشتناکی کشیدی! زود باش بقیشم بذار ببینم چیه!
سلام دوست من خوبی؟ آزاده خانم و نویسنده اش مرا ویران کرده به دادم برس