من و دختری که انتخاب کردهام از قماش دیگری هستیم؛ پول؟ عق! هرگز، ما هنرمندیم. من و میم برنامههای دیگری برای زندگی و آیندهمان داریم. میم روزی یک کتاب میخواند و من نوشتههایم را برای پرندهها، موجودات آسمانی و آدمهای خیالی میخوانم و با خودم حرف میزنم. اسمِ کاملِ میم را کف دستهایم نوشتهام؛ از ترس رسوایی، اسمش را با زبانم پاک می کنم. مادرم میم را دوست ندارد و با صدایی آمرانه، پر از قضاوت و سرزنش بهم می گوید: «کار به کار این دختره نداشته باش» و با نگاهی که خوب و بد را از هم جدا میکند و لبریز از احکام اخلاقیست از گوشهی چشم به میم نگاه میکند. میدانم که آدم های معقول و محتاطِ فامیل، میمِ نازنین مرا دوست ندارند؛ چون پشت پا به عادتهای همیشگی و رسومِ رایج زده و کارها و حرفهایش با همه تفاوت دارد. میخواهد برود فرنگ و هنرپیشهی تئاتر شود، میخواهد آزاد باشد و به من می گوید که هرگز، هرگز، هرگز شوهر نخواهد کرد. میداند که من میخواهم شاعر یا نویسنده شوم و کتابهایش را بهم قرض میدهد. لپم را با مهربانی میکشد که از هزار فحش برایم بدتر است.
پ.ن یکم: بخشی از درخت گلابی، نوشتهی گلی ترقی
پ.ن دوم: عکس از گلشیفته فراهانی است در درخت گلابی داریوش مهرجویی، به همان بینظیریِ میم گلی ترقی
پ.ن سوم: این پست تقدیم میشود به رفیق حضور ناب